کد مطلب:53227 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:163

حجر و معاویه











حجر وارد شد و سلام كرد، معاویه به او گفت: ای برده زاده زشت رو، تویی كه پیوندت را با ما بریدی، و در جنگ با ما جویای ثوابی، و یاور ابوتراب بر ضد مایی؟ حجر گفت: ساكت باش ای معاویه، سخن از مردی نگو كه از خداوند ترسان و از موجبات خشم خدا بیزار و به اسباب رضای الهی آگاه بود، اندرون از طعام خالی می داشت و ركوع طولانی، سجده بسیار، خشوع آشكار، خواب اندك، قیام به حدود، سریرتی پاك، سیره ای پسندیده و بصیرتی نافذ داشت، پادشاهی كه در عین فرمانروایی چونان یكی از ما بود، هرگز حقی را زیر پا نگذاشت و به هیچ كس ستم نكرد...

آن گاه چندان گریست تا گریه گلویش را گرفت، سپس سر برداشت و گفت: اما اینكه مرا نسبت به آنچه از من سر زده توبیخ می كنی، بدان ای معاویه كه من نسبت به كارهایم از تو پوزش نمی خواهم و هیچ باكی ندارم، پس هر چه در دل داری آشكار كن و فرمانت را اظهار دار.